تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:47 | نویسنده : مونا

مرا
آنقدر آزردی ...

که خودم کوچ کنم از شهرت

بکنم دل ز دل چون سنگت تو خیالت راحت

می روم از قلبت میشوم دورترین خاطره در شب هایت

تو به من می خندی ...

و به خود می گویی:

"باز می آید و می سوزد از این عشق"

ولی ... 
بر نمی گردم نه!

می روم آنجایی که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد

تو بمان !

دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت سرد و بی روح شده است
سخت بیمار شده است
تو بمان در شهرت...



تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:43 | نویسنده : مونا

آهـــــــــــــــــــــــــــــاي هم سلولي....

هوايم را داشته باش..

من خودم را به بـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد داده ام براي تو....



تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:41 | نویسنده : مونا

بعضي از نگاه ها...

صداي قشــــــــــــــــنگي دارند...



تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:28 | نویسنده : مونا

مرده كه حتما نبايد زير يه مشت خروار خاك باشه...

مرده مي تونه زنـــــــــــــــــــــده باشه...

هميشه خيره شه به عكست..

عاشقانه اي بنويسه..

اشكي بريزه..

شبا زود بخوابه..كه كمتر بهت فكر كنه...

هعـــــــــــــــي..

انگار منم مردم...

 



تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, | 20:34 | نویسنده : مونا

باتو ام همســـــــــــــــــلولي..

كفش هــای پاشــــنه بلنـــد بــه کــــــارم نمــــــی آید

شیـــــــرینیِ بوسـه هایمان به خم شــــــدن سَرت اســــــت . . .



تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, | 20:29 | نویسنده : مونا

اهاي همسلولي...

گذشته هارو دوره كن.....

روزاي خوبمون گذشت...



تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, | 20:15 | نویسنده : مونا

من...

زينب اشرفي..

مخاطب خاص ندارم ...يه هم سلولي دارم...

خواستم بهش بگم..سكوت من از رضايت نيست..بغض داره خفم ميكنه



تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, | 20:7 | نویسنده : مونا

گنجشکانی که رد تو را دیروز،

درخت به درخت و خیابان به خیابان،

دنبــال کرده اند … خــدا میدانــد چه دیده اند،

که دیــگر جیکشــان درنمیـــآید !!



تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 18:14 | نویسنده : مونا

گه رفتم نگو رفیق نیمه راه بود بگو خسته بود
اگه رفتم نگو همه حرفاش دروغ بود بگو خیلی دروغ شنیده بود
اگه رفتم نگو دلمو شکست بگو دلش شکسته بود
اگه رفتم نگو عاشق نبود بگو دیوانه عشقش بود
اگه رفتم نگو نامرد بود بگو تو زندگیش فقط نامردی دیده بود



تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 13:38 | نویسنده : مونا

می دانم از کجا آب می خورد.

از چشمان تو. تمام بلاتکلیفی ها از چشمان تو شروع می شوند.

این را می نویسم. ولی تو بشنو. خیس و نمناک بشنو:

دلم برایت تنگ شده... برگرد.

فقط برگرد...



تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 13:9 | نویسنده : مونا

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها،

همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی،

دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند،

گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم،

خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچه‌های بن بست،

مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود


همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد،

کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن،

هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن،

  گرم بود...و بعد اصلن دمای هوا را حس نمی‌کردم،

کف زمین زیر پاهایم، داغ بود، تابستان  بود
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم

و چیزی به او بگویم..بگويم قيد همه چيز ها را زدم

بگويم چيزي كه آرزيم بود...را پس زدم..

آن هم فقط بخاطرتو...به خاطر تو...

همین باعث شد که با اطمینان بدوم،

ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود،

ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام

ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم...

از اينكه ديگر نيست دستم را بگيرد ..ترسيدم
هوا دم كرده بود...باران نمي امد

پس چرا من خیس بودم؟

انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که

صورتم خیس شده‌است برگشتم بالای سرم را نگاه کردم،

کوچه‌ها، سقف داشتند...



تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 12:50 | نویسنده : مونا

راســـــــــــــــت می گفتند

همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد

من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم

زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت

چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است

"بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را...

من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم

به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش

که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:56 | نویسنده : مونا
آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند، آرام.. بی‌ صدا.. و تدریجی
 


همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند
 
،
بی‌ هیچ انتظار جوابی‌،
 

فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند
 
؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی..
 


همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود
 

همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای
 

همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند
 

و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند .
.


همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند
 

برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک
 

که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان می‌‌شود،
 

در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ
 
 
دنیا را رویِ شانه‌های شان خالی‌ کنی‌


همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت،
 

در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌
،

سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند..


همان آدم‌هایی‌ که
 

آنقدر در ندیدن شان غرق شده‌ای که
 

نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود
 
 
شدن شان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌..
.

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود،
 
 

از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند،
 

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است ...


تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:54 | نویسنده : مونا

باران می بارد...

 

تو زلال می شوی ،

 

مثل آیه های احساسم

 

وقتی  با نام تو تلاوت می شوند

 

***

باران می بارد

 

من نا صبور می شوم

 

مثل چشمان خیس کوچه ای

 

که رهگذرش را گـــــــم کرد...

 

***

باران می بارد

 

تو زیبا میشوی ،

 

آنقـــــــــــــــــــدر

 

که  پرنده ای می آید...

 

وبرشانه ات آشیانه می سازد

 

***

باران می بارد...

 

من سـکوت می کنم

 

واژه ها بهانه ی تو رامی گیرند

 

من ، شاعر میـــــــــــــــــــ شوم...

 

باران می بارد

 

توعبور می کنی

 

مانند شـــــــــهابی

 

بر آسمان دلمــ ـــ ـــ ـــ ـ ـ

 

***

باران می بارد

 

من همچون دوره گردی

 

کوله بار شعرم بردوشـــــ...

 

از کوچه ها میـــــــــــــــــــ گذرم

 

***

باران می بارد

 

تو زلال می شوی

 

زیــــــــــــبا می شوی

 

عبــــــــــــــــــور می کنی...

 

عبـــــــــــــــــــــــــــور می کنی:((

 

***

باران می بارد

 

ودوره گردی غزل به دوش

 

در کوچه های غریبـــــــــــــ...

 

دختری یک دوبیتی عاشقانه می خواند

 

مادری ، یک ترانه ی مادرانه می خواند...

 

پیرمردی عصازنان ،یاد دوران جوانی می خواند

 

پسرک توپ به دست ،شعربی بهانه می خواند..

 

اما...

 

غزل ها که فروشی نیست !

 

همه اش به نام تو است...



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:52 | نویسنده : مونا

باعروسك هايم ديگر بازي نميكنم....

بزرگ شدم..

خودم عروسكي شدم...

آنقدر بازي ام دادند....كه قلبم با تكه پارچه هاي رنگارنگ

 

وصله خورده است...


راهم راميكشم و ميروم....

مثل كودكي هايم....

هميشه تند ميدويدم...

با همان دامن كوتاه و پيرهني به تن وموهاي بلند....

ومادرم داد ميزد..زينب واي به حالت بروي و پيدايت نشود

ولي اين روز ها...

بزرگ شده ام...

 كاش باز كسي بود

دادميزد: زينب واي بحالت بروي و ديگر پيدايت نشود....



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:51 | نویسنده : مونا

بوي پاييز مي دهد اين روزها...

 

چقدر هوايت را كرده ام...

 

حالا كه ديگر هوايم رانداري....



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:45 | نویسنده : مونا

شعر تو را داغ به جانت زدند

مهر خیانت به دهانت زدند

هر که قلم داشت هنرمند نیست

ناسره را با سره پیوند نیست

لغلغه ها در دهن آویختند

خوب و بدی را به هم آمیختند

ملعبه ی قافیه بازی شدی

هرزه ی هر دست درازی شدی

کنج همین معرکه دارت زدند

دست به هر دار و ندارت زدند

سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟

لب بگشایید اگر دیده اید

تا که به هر وا ژه ستم میشود

دست ، طبیعی است قلم میشود

وا ژه ی در حنجره را تیغ کن

زیر قدم ها تله تبلیغ کن

شعر اگر زخم زبان تیز تر

شهر من از قونیه تبریز تر

زنده بمان قاتل دلخواه من

محو نشو ماه ترین ماه من

مُردی و انگار به هوش آمدند

هی ! چقدر دست برایت زدند !



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 17:41 | نویسنده : مونا

 

مثل هميشه پر بودم از حرف ..حرف هايي مثل برگ ها

كه باد دانه ميكردو ميريخت كف حوض..

ماه من يادت هست؟؟ان شب را... من غرق بغض بودم..توهم...

توهم خوب ميدانستي...دردم چيست..

يعني اصلا تو ميفهميدي..

ميشد با تو حرف زد ...بغض كرد...

وارام اشك ريخت...

ماه  در تقويم من  ...زمان طلوع وغروب توثبت ميشود..

هلال تو رويت ميشود...مردم براي تو چشم تيز ميكنن

ماه من يادت هست ان شب؟؟؟من و تو در اغوش هم بويم ...

يادت هست ستاره ها را روي دامنم ريختي..

سياره هارا به گوش هايم اويختي..

سينه ريزي از نور برگردنم انداختي...

دست هايم را گرفتي گفتي پاشو .

.بايد تا اسمان هفتم را باهم قدم بزنيم

يادش بخير...

افسوس..سالهاست.......شبهايم ابريست...

ز- ح



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد